خیلی سال میگذره که با هم دوست هستیم، دوستان دوران دبیرستان که حدودا شانزده ساله با هم رفیقیم. بقول زهرا با وجود اختلاف های متعدد عقاید و حتی شکاف های فرهنگی این رفاقت باز هم دووم آورده. یکیمون یه دختر نازپرورده ی شمال شهری که دختره یه پزشکه و با یه مرد پایین شهری ازدواج کرده و بخاطر اختلافات فرهنگی زیادشون همیشه زندگی مشترکشون با تلاطم همراه بوده و از همون روزای اول دوستی مون ازدواج کرد و از همه باسابقه تره، یکی از دلایل اینکه مامانم هل شد منو زود شوهر داد فکر کرد قحطی مرد میاد همین زودشوهر کردنه این رفیقم بود، یه مدتم منو گذاشته بود سرکار میخواست منو برای داداشش بگیره که سرکاری بود اصلا! نفر بعدی یکی با یه مختصات کاملا متفاوت، یه دختر شروشیطون و با پشتکار که خیلی هم خودساخته است و خوب میتونه حق خودشو از زندگی بگیره. خودش یکم از خودش مایوس شده و بنظرش تمام انتخابهای زندگیش از رشته ی دبیرستان و دانشگاه و ازدواجش اشتباه بوده تا بچه دارشدنش! امروم دو سه ساعتی مهمون خونش بودیم و باعث شد یه موضوعی برای حرف زدن پیدا کنم. سومین نفر از این جمع هم یه آدم متفاوت دیگه که هفته پیش تو مراسم عروسیش شرکت کردیم یه آدمی که برای ازدواج به کمتر از امام علی راضی نبود و در این حد از آرمانگرایی در سی سالگی ازدواج کرد بالاخره! البته همه مون تعجب کردیم که تن داد البته کاشف بعمل اومد که وکالت طلاق رو از همسرش گرفته :/ این سومین نفرمون خارج از کشور رو برای زندگی و تحصیل انتخاب کرده و از اول هم فازش خیلی خارجکی طور بود، الانم تو هر جملش حداقل یک کلمه انگلیسی هست، اکزکتلی:) خلاصه تو این جمع دوستانه که به آش شله قلمکار بیشتر شبیه منم اضافه کنی چه شود!!! اختلاف فکری مون هم کم نیست البته انگار من از اون سه تا خیلی فاصله دارم. یه جورایی اونا از مذهب و اصول مذهبی شون فاصله گرفتن ، یکی مون در خارج کشف حجاب کرده، دوتای دیگه هم خوشگل مانتویی و منم همچنان مصر بر چادر. امروز که صحبت میکردیم این اختلافات بیشتر نمود پیدا کرد ولی نا اهل بحث و جدل و دلخوری نیستیم چون ارزش رفاقتمون بیشتر از این حرفاست. من تا آخر عمرم از مواضعم کوتاه نمیام، چادرمو کنار نمیذارم، به کشورم پشت نمیکنم، دینمو به دنیام نمیفروشم.
جمله ی آخر شاید اغراق آمیز باشه ولی واقعیته که برای راحتی توی دنیام دلم نمیخواد آخرتمو بفروشم.
پ.ن: یک حسرت خیلی عمیق توی دلم دارم که نمیتونم ازش فرار کنم، هر چی میخام بیخیالش بشم بازم توانشو ندارم. این امتحان منه! سربلند ازش بیرون بیام تا بتونم به خوائج اخروی فکر کنم. یه روزی چله بگیرم برای آدم شدنم. ان شاءالله